به منزل شهید محسن ضمیری میرویم و نزد انیس آقا نوری، مادر این شهید ۱۵ ساله، مینشینیم تا روایت فرزند شهیدش را از زبان او بشنویم.
داستان شیرمردی که برای حفاظت از خاک میهن کارش را رها میکند، خانوادهاش را به خدا میسپارد و راهی پیکار با دشمن بعثی میشود. پیکر این شهید هرگز به کاشانه بازنگشته است و مادر این شهید همچنان پس از ۳۶ سال چشم به درِ خانهاش دوخته است تا پسرش را ببیند که پیش او باز میگردد.
پدر شهید ضمیری در سال ۵۹ زمان کار از پشتبام سقوط میکند و از کار افتاده میشود. این باعث میشود که محسن ۱۳ ساله مدرسه را رها کند و به کسب روزی برای خانواده خود مشغول به کار بنایی شود. ۳ سال از روزی که محسن مشغول کار شده است، میگذرد و دوستانش را یک به یک میبیند که لباس رزم بر تن میکنند و راهی جبهه میشوند. شهید ضمیری نیز دیگر طاقت نمیآورد و با اینکه نانآور خانه بود با کسب رخصت از آنها راهی جبهه میشود.
دومین روز اسفند سال ۱۳۶۲ عملیاتی مشترک از طرف سپاه و ارتش آغاز میشود که پس از ۲۰ روز نبرد شدید رزمندگان کشورمان میتوانند به جزیره مجنون در کشور عراق تسلط پیدا کنند. آخرین باری که همرزمان شهید محسن ضمیری او را دیدهاند در زمان همین عملیات بوده و پس از آن مفقود شده است.
مادر شهید از اولین باری که پسرش میخواهد اجازه رفتن بگیرد، میگوید: پسرم اولین بار که گفت میخواهد به جبهه برود از او خواستم نرود که پاسخ داد اگر من نروم شما دیگر در آسایش نخواهید بود.
از من اجازه خواست تا برود. به او گفتم برو پسرم خدا پشت و پناهت باشد. این آخرین دیدار من با فرزندم محسن شد
من باید به خاطر شما و کشورم بروم. میگفت دشمن به درون خاک ما میآید و ما دیگر آرامش نخواهیم داشت. میگفتیم تو بروی چه کسی خرج خانه را میدهد؟ او پاسخ میداد «خدا بزرگ است. روزیرسان خداست. هرجور شده بگذرانید تا من بیایم.»
مادر فرزندش را ۲ بار بدرقه میکند. اولین بار برای آموزشی که محسن به بجنورد میرود و پس از ۳ ماه باز میگردد. دومین بار، اما آخرین قرار مادر با پسر ارشدش در روزی است که همراه او به محل اعزام نیروها میرود.
او از خاطرات آخرین قرار بیان میدارد: «پسرم از آموزشی که بازگشت تنها ۱۲ روز نزد ما ماند و پس از آن لباس رزم بر تن کرد و عزم رفتن نمود. همراه او به محلی که رزمندگان به جبهه اعزام میشدند در حاشیه شهرک ابوذر رفتم. در آخرین لحظات او روی من را بوسید و از من اجازه خواست تا برود. به او گفتم برو پسرم خدا پشت و پناهت باشد. این آخرین دیدار من با فرزندم محسن شد.»
پس از ۲۰ روز رفتن محسن به جنگ، او در عملیات خیبر شرکت میکند و دیگر کسی از محسن خبری ندارد. دوستانش بدون او به مشهد باز میگردند. مادر برای شنیدن خبری از محسن به منزل دوستان و همرزمانش میرود و از پسرش میپرسد، اما آنها میگویند از زمانی که سوار قایق شده و به شط رفتهاند، دیگر محسن را ندیدهاند.
مادر میگوید: «ما همچنان بیخبر بودیم تا اینکه از بنیاد شهید چمدان وسایل پسرم را برایم آوردند.»
به دلیل نبود پیکر شهید و اینکه کسی شهادتش را ندیده است، خانواده ضمیری به جستوجوی یافتن فرزندشان ادامه میدهند.
مادر شهید از جستوجوها و نتایج آن برای یافتن فرزندش میگوید: «به بنیاد شهید رفتیم آنجا تصاویری از اسرا به ما نشان دادند. در یک عکس محسن را شناسایی کردیم. به آنها گفتیم که او محسن است. آنها تحقیقاتی کردند و گفتند به احتمال زیاد درست میگوییم و تصویر متعلق به خود اوست.
اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که پس از ۳ سال پسرم را شهید مفقودالاثر اعلام کردند. البته هیچ سندی از شهادتش به ما ارائه ندادند و در آخر نیز که تمام مفقودان را شهید اعلام کردند و قبری برای او یا بهتر بگویم به یاد او درست کردند.»
یک قبر خالی و تصویری که از محسن ضمیری روی آن نقش بسته به مکانی تبدیل شده است که مادر شهید هر زمان که دلش هوای پسرش را میکند به آنجا میرود و با محسن سخن میگوید. مادر شهید در انتها با اشاره به مزار خالی پسرش میافزاید: «پس از ایجاد قبر برای محسن، هر زمان دلم میگیرد بر سر مزار خالیاش در بهشترضا میروم و آنجا با خدا و محسن سخن میگویم.
من آنجا به خالقم اظهار میدارم خداوندا خودت پسرم را دادی و خودت او را از من گرفتی، من هیچ اعتراضی ندارم چرا که او در بهترین راه از پیش من رفت. به محسن نیز میگویم پسرم اگر زنده هستی خداوند پشت و پناهت باشد، اما اگر شهید شدی خدا رحمتت کند. البته هرچند با اینکه ۳۶ سال از رفتن محسن گذشته من همچنان چشم به درِ خانه دارم تا او باز گردد.»